گنجینه های عمر
دیروز داشتم سریال «یانگوم» رو می دیدم. رسید به اون صحنه ای که یانگوم غذا رو می جوید و داخل دهان مادرش که مرده بود می گذاشت و اشک می ریخت. یه لحظه نگاهم افتاد به بابام که با فاصله کمی از من نشسته بود و داشت فیلم رو تماشا می کرد.چشمام روی صورتش خیره موند، چقدر آروم و ساده بود ای خدا!
یادم افتاد به این جمله که: «نگاه کردن به چهره پدر و مادر از روی محبت، عبادت است» اشک تو چشام حلقه زد و آروم و بی اختیار بی آنکه کسی متوجه بشه شروع کردم به اشک ریختن، نمی دونم چرا اینقدر دلم سوخت، پهنای صورتم پر از اشک شد.
اگه سایه پدر بالای سرم نبود...؟ اگه پدرم به این خوبی نبود...؟ اگه سر کار یه اتفاقی برای بابام بیفته...؟ تو ذلم گفتم ای کاش تمام اوقات فراغتم به صورت پدر و مادرم نگاه می کردم، کاش می تونستم هر چی مهر و محبت دارم تقدیمشون کنم، کاش مایه افتخارشون بودم، کاش ...
زبونم قاصره؛ در مورد دو شخصیت به این بزرگی سخن برانم لذا این وظیفه را به امام سجاد محول میکنم، گوش کن ببین آقا زین العابدین چه زیبا برای پدر و مادرشون دعا می کنن:
خدایا! آن دو حق واجب تر، احسان قدیم تر و منت بزرگتری بر من دارند و نشاید که بتوانم به عدل، پاداش زحمات آنان را بدهم _ بار الها _ سال های درازی که به تربیت من پرداخته و سختی و مشقتی که در نگاهداری من کشیده و آنهمه که بر خود تنگ گرفته اند تا من در آسایش و فراخی باشم چگونه جبران توانم کرد؟بار الها مرا از یاد پدر و مادر در پس نمازهایم، لحظه لحظه های شبم و در تمام اوقات روزم غافل مکن.
بحری ست این بحر بس بزرگ، توان هنرنمایی ام نیست آنگونه که بتوانم حق مطلب به شایستگی ادا بکرده، خزائنم رو بنُمایم به حضار. از حقیر چنین بر نیاید لذا ببخشایید مرا.